تنهایی



رفت اما رفتنش آهنگِ دل کندن نداشت
خوب می دانست او دیوانه ای چون من نداشت

آذرخشی بود و آتش زد به گندمزار عشق
قصدِ روشن کردن کبریت در خرمن نداشت

اوبه رنگ آرزو آمد به رنگ دوستی
گرچه دیدم باطنش چیزی کم از دشمن نداشت

آنقدر دیوانه اش بودم که حتی آسمان
جامه ای آبی تر از احساس من بر تن نداشت


عاشقم او را هنوز و چشم می دوزم به او
گرچه اوعشقی به من قدر ِ سرِسوزن نداشت

ذره ذره سوختم تا گرمی جانش شوم
شعله ای در دل ولی از عشق من روشن نداشت

نیمه شب ها : کوچه گردی ها ودلتنگی و من
این چنین دیوانه ای را هیچ کس عمرا نداشت

#زهراضیایی


آخرین جستجو ها